کجائیم ؟

کجائیم ؟ دلم برامون تنگ شده !!

!!؟؟

 

این تمام چیزیه که ما هستیم

                                            !!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

                                            

برگ در باد

مث برگي كه داره ميبرتش باد

مث افسانه ي تلخي كه همه بردنش از ياد

دارم از ياد تو ميرم ...

كجاي اين شب تيره ...؟

زندگي ميگذره ، چه باشيم چه نباشيم ...

دلم براي بودن تنگ شده .

زنان در برابری با مردان !!!

 

در تاریخ ششم اردیبهشت ماه سال جاری مطلبی با عنوان چه فرقی است بین امام جمعه تهران و سایر مردان ایرانی ؟ به قلم خانم « شادی صدر » بحث های بسیار زیادی را در جامعه ی اینترنتی بوجود آورد . نظرهای مخالف و موافق ... که شاید بیش از آنکه به دنبال ریشه یابی نوع نگاه ها باشند ، اصرار در به کرسی نشاندن ، نظریات خود دارند . شاید به گونه ای دفاع از حقانیت خود و یا محکوم کردن دیگران ...

اما اگر واقعا بی طرفانه به تمام اینها بنگریم ، میبینیم آن دریچه ای که خانم صدر باز کرده ، ارزش تعمق و اندیشه ی بیشتری را دارد . اندیشیدن به اینکه اصلا آن چیزی که امروزه به عوان زن میشناسیم ، تا چه اندازه تحت تاثیر نگاههای مردانه در طول تاریخ به این موجود بوده است ؟

البته تحت هیچ شرایطی نمیتوان تمام مردان را با یک چوب راند و اینکه بین مردی مثل امام جمعه ی موقت تهران و مردان بزرگی  نظیر مثلا بهرام بیضایی هیچ تفاوتی قائل نشویم  شاید مغرضانه ترو ساده انگارانه تر از همان گفتار امام جمعه ای باشد که بلایای طبیعی را به رفتار زنان نسبت میدهد .اما اگر عمیق تر به آنچه خانم صدر میخواستند بگویند ، و بسیار بد ادا کردند ، بنگریم ، میبینیم ، اشتباه خانم صدر ، در نوشتن این مطلب ، مخاطب قرار دادن مردان نیست ،بلکه  مخاطب قرار دادن مرد ایرانی است . به نظر من استعمار زنان از سوی مردان ، فقط در حجاب کردن و پوشاندن زنان نیست ، مردانی هم که صنعت جهان را میگردانند و بخاطر منافع شخصی خود ، زنان را عریان میکنند ، به همان اندازه حقوق زنان را نادیده میگیرند . شاید در جهان مردان زیادی باشند که هرگز به زنی متلک نگفته باشند ، اما در اینکه آنها هم با دید جنسیتی به زنان مینگرند شکی نیست ، چرا که آنها هم به کرات در مورد زنان جک های مستهجن گفته و شنیده و به آن خندیده اند ، یا در اوج عصبانیت فحشهای خواهر و مادر نثار شخصی که مسبب عصبانیتشون بوده نموده اند . به اینهمه فیلمهای کمدی که در جهان آزاد ساخته میشوند و محور اصلی شوخی آنها سکس و سکسی بودن زنان است نگاه کنیم ، یا به ویدئو کلیپ های موسیقی خوانندگان مختلف ، به باسن ها و سر و سینه های لخت و یا نظری بیندازیم به پوشه های شخصی مردان در گوشی های موبایل و یا کامپیوترهای شخصی شان ..... موضوع پیچیده تر از آن است که با فریادی که خانم صدر بر سر مردان ایرانی کشیده اند ، قابل حل باشد . حتی وقتی به طنزهای بسیار زیبای آقای نبوی که بسیار دوستشان میدارم هم فکر میکنم ، میبینم ایشان هم برای مواجهه با پدیده ای مثل خانم رجبی ، از همین ابزار آزار جنسیتی استفاده میکنند و در طنزهایشان ، موضوع جنسیت خانم رجبی را بارها و بارها به رخ میکشند . اینکه موضوعی که خانم شادی صدر ، از آن گله دارند ، تا چه حد حقیقت دارد ، از یک طرف به فرهنگ ما ایرانیها بر میگردد ، و از سوی دیگر به خلقت بسیار بسیار متفاوت مردان و زنان .... و این سوال که آیا اصلا میتوان به این برابری دست یافت ؟ آیا عریان شدن زنها ، وحشت از پیری و افتادگی عضلات و مورد تمسخر قرار گرفتن ( رجوع کنید به میلیونها جک ، کاریکاتور فیلم و ....که در مورد اندام پیرزنها ساخته شده است ) و هزاران هزار عمل جراحی برای هرچه بیشتر سکسی و خواستنی بودن زنها به معنای برابری زن و مرد است ، یا حذف صورت مسئله ای به نام زن توسط ادیان و مذاهب و اخلاق مدارن ؟ در هر دوی این نگاه ها ، رد پای مردانی که قانونهای نوشته شده و نانوشته را می سازند دیده میشود .
درطول تاریخ و زمان ، زنها چه با پوشش و چه با عریانی آنقدر به ساز مردها رقصیده اند که امروز خودشان هم دیگر موجودی به نام زن را نه می شناسند و نه از خواسته های حقیقی و قلبی او خبر دارند ....
نمیدانم ، اما گاهی به این می اندیشم که نه تنها مردان ، بلکه خود زنان هم باید چشمهایشان را بشویند و جور دیگر ببینند ، شاید ، باید بیشتر به حقایق بنگریم و راه هایی  منطقی تری برای رسیدن به آزادی زنان ، و « حقیقت این برابری » بیابیم ....

میان ماه ما تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است ...

 

وقتی انسانیتت به رسمیت شناخته شد ، خطا هایت هم بخشودنی است .

و آن زمان است که برای تنبیهت کهریزک نمی سازند .

این جدیدترین زندان در اطریش است !!

ما رُ ببخشین ! آقای دیکتاتور !

زنده‌گی گُه‌مُرغی


تموم کارگرا دور تا دور قفس  پیرترین مرغ مرغداری جمع شده بودنُ تماشاش می‌کردن! هیچکدومشون تا حالا همچین چیزی ندیده بود!  اون مرغ بزرگ مُدام کاکلشُ مثِ  یه پرچم قرمز تو هوا تکون می‌دادُ محکم خودشُ به نرده‌های قفس می‌کوبید! پرای سفیدش عینهو برف از لای نرده‌های قفس می‌ریختن بیرون! مرغای دیگه‌یی که قفساشون کنار قفس اون ردیف شده بود سرشونُ از لای نرده‌ها آورده بودن بیرونُ تُند تُند پلک می‌زدن! صدای قُدقُدشون تو سالن دنگال مرغداری می‌پیچیدُ با صدای قرقره‌یی که تسمه‌های حمل مرغُ به طرف تیغای سَر بُری می‌بُرد قاطی می‌شُد! یهو چشمای وغ زده‌ی پیرترین مرغ ثابت موندُ تکونی به خودش دادُ یه تخم مرغ شکسته که زرده وُ سفیده‌‌ش قاطی شده بود رُ از ماتحتش بیرون داد!
کارگرا نگاهی به هم انداختنُ چن‌تاشون زدن زیر خنده! مرغ‌ پیر دیگه از تبُ تاب اُفتاد! یکی از کاگرا رو به سرکارگر کردُ گفت:
((ـ هر روز صُب کارش همینه!))
سرکارگر با انگشت اشاره‌ش  قطره‌ی عرقی رُ که داشت از کنار شقیقه‌ش پایین می‌اومد پاک کردُ پنداری با خودش گفت:
((ـ چرا تُخماشُ می‌شکنه؟ این دیگه چه‌جور مرضیه؟))
کارگره گفت:
((ـ نه گمونم مرض باشه! مرغ مریض که تخم نمی‌کنه… شاید دیوونه شده!))
سرکارگر گفت:
((ـ مرغ عقلش کجا بود که دیوونه بشه؟ ))
کارگره دراومد که:
((ـ این همه فکر نداره! فردا ساعت تیغ که شُد، بزنینش به همین تسمه تا خلاص شه!))
سرکارگر گفت:
((ـ‌ آخه این پیرترین مرغ مرغداریه! حتا قبل که من بیام این مرغداری اون این‌جا بوده! حالا نمی‌شه به همین راحتی خلاصش کرد!))
کارگره گفت:
((ـ مرغی که تخم نمی‌ذاره دونه بهش حرومه! تازه شاید مرضش به اونای دیگه هم سرایت کنه! نگا کنین چه جوری همه‌شون رفتن تو نخش!))
سرگارگر نگاهی به قفس مرغا انداخت! هزارتا مرغ سفید که مدام پلک می‌زدن داشتن اونُ نگاه می‌کردن! کاکلاشون مث شقایقای قرمز تو هوا می‌لرزید! سرکارگر رو کرد به کارگره وُ گفت:
((ـ ساعت تیغ ، بزنینش به تسمه! الانم همه برن سر کارشون!)) 
کارگرا رفتن سرکارشون! مرغا هم یکی یکی سرشونُ تو قفساشون کشیدنُ شروع کردن به تُک زدن غذای همیشه‌گی‌! اونا به طعم این غذا عادت کرده بودنُ حتّا دوسش داشتن! عادت کرده بودن که تموم عمرشونُ تو قفس بگذروننُ از یه طرف غذا بخورنُ از یه طرف تُخم بذارن! می‌دونستن اگه یه روز از تخم بیفتن، پاشون می‌ره تو حلقه‌ی اون تسمه‌ها وُ تیغ دستگاه جونشونُ می‌گیره! اونا فکر می‌کردن که زنده‌گی همین غذا خوردنُ تخم گُذاشتنه! ولی پیرترین مرغ مرغداری خیلی چیزای دیگه می‌دونست! اون نه مریض بود، نه دیوونه! تو دِه به دنیا اومده بود ، طعم دونه‌های طلایی گندمُ چشیده بود! می‌دونست صدای قشنگ یه خروس یعنی چی! معنی دویدن بین علفا رُ می‌فهمید! زیرُ رو کردن خاک خوردن کرمای رُ تجربه کرده بودُ دیگه ذلّه شُده بود از موندن تو این قفسٌ خوردن اون غذایی که مزّه‌ی خاک ارّه می‌داد! خسته شُده بود از  تُخم گُذاشتنُ  تُخم گُذاشتنُ  تُخم گُذاشتن…! می‌خواس خودشُ خلاص کنه از اون زندون، حتّا اگه خلاصی با مُردن برابر باشه! می‌دونست حالا حالاها از تُخم نمی‌اُفته، واسه همین به فکر شکستن تُخماش اُفتاده بود!  می‌خواس برای یه بار هم که شُده خودش واسه خودش تصمیم بگیره! پس با دل خوش، چشماشُ هم گُذاشتُ سرشُ زیر بالش فرو بُردُ تا رسیدن ساعتِ تیغ ، دقیقه‌ها رُ یکی یکی شمُرد!

O. ساعت تیغ: اصطلاحی در مرغداری‌ها، به معنی ساعت شروع سَر بُردین مرغ‌ها و کشتار روزانه.

نوشته ی یغما گلرویی

کاسه ی نازک تن شکسته ...

 

 

ما

دردمندان صبوری هستیم

دردمان آتش

صبرمان خاکستر .

باد توفنده ی تاریخی می داند

که کدامین شب

درد ، خاکستر را پس خواهد زد

و کدامین خرمن را خواهد سوخت ...

ما

دردمندان صبوری هستیم

باش تا کاسه ی نازک تن صبر

بشکند زیر فشار ...

                         نادر ابراهیمی

سکوت !

 

دلتنگيهاي آدمي را باد ترانه‌يي مي‌خواند،
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي‌گيرد،
و هر دانه‌ي برفي به اشكي نريخته مي‌ماند.
سكوت سرشار از سخنان ناگفته ا‌ست؛
از حركات نا‌كرده،
اعتراف به عشق‌هاي نهان ،
و شگفتي‌هاي به زبان نيامده،
دراين سكوت حقيقت ما نهفته است؛
حقيقت تو و من..

دلتنگی ...

 

دلم تنگه ...

واسه همه ی روزای خوبی که اینجا داشتم ، واسه شوق و ذوقی که برای اومدن به وبلاگم داشتم ، برای کامنتهای طولانی  عمو جغده و رفتن به وبلاگش و نوشتن و نوشتن و نوشتن ، برای درد دل با شکلات گاهی تلخ و گاهی شیرین خودم ، حمید ، برای سر زندگی ها سعادکم و حضور دائمیش ، برای داداش محسنم و وبلاگش و ایمیلهای طولانی و مداوممون ، واسه معین که هزار ساله نیست ، واسه بابی و آریانو ، واسه غزلک ، واسه جوجه تیغی ، واسه ویدای مهربونم ، واسه هستی ، واسه لیلون ، واسه امین ، واسه یگانه امیر ، واسه خودم ، واسه ی همه ی روزای خوب ،برای اشتیاقی که واسه نوشتن داشتم و دیگه ندارم ... وقتی حس میکنی کسی نمیخونه ، وقتی حس میکنی هر کی درگیر مسائل خودشه ، وقتی درد مشترک به سکوت کشیده میشه ...

من رویایی داشتم ...

من رویایی داشتم از سرسبزی بهار که چون بختک بهار و تابستان و پائیزم را در ربود .و اینک در این هنگامه ی کابوس هنوز به رویایم می اندیشم و به ریسمان امیدی چنگ میزنم که : شاید ، قرار بود زمستانم بهاری شود ...

هیچ نبود ...

 

 

لحظه‌‌اي چند بر اين لوح کبود                                           

نقطه‌اي بود و سپس هيچ نبود...

بودن یا نبودن...

 

 

واقعا فرقی هم میکنه ؟!

من نیستم !

 

من نیستم 

 به گمانم گم شده ام

زیر میز را میگردم 

داخل کشوها را

انتهای دنیارا

هیچ کجا نیستم اما..

در آینه هم بیگانه ایست

که به من نمیخندد .

من گم شده ام انگار ...

کسی من را ندیده ؟

زلزله ...

 

 

همه چی عین زلزله بود ...اومد لرزوند ، نابود کرد ، کشت ، و آروم گرفت ...

نمیشه به روزهای قبل از زلزله برگشت ، میشه ؟

در شهری که مجریان قانون  عصا از کور می دزدند ...

 

خس و خاشاک ، اثر حسین صافی 

اسکناس های کهنه را نوارهای چسب حمایت می کنند ،

 سربازان را ، سنگرها . 

 ما را هیچ کس نخواهد

پایید و هیچ کس مدد نخواهد کرد .

پیوست : گرد دلتنگی بر شهرم پاشیده اند ...

بیچاره سربازهای پیاده ....

 

 

از پس پرده نگاه کن ... مثل شطرنج زمونه

هر کسی مثل یه مهره توی این بازی می مونه
یکی مثل ما پیاده ... یکی صد ساله سواره
یه نفر خونه بدوشه  یکی دو تا قلعه داره
یه طرف همه سیاهو ... یه طرف همه سپیدن
روبروی هم یه عمره  ما رو دارن بازی میدن
اونها که اول بازی ... توی خونه تو و من 

 پیش پای اسب دشمن ... مهره ها رو سر بریدن
ببین امروزم تو بازی  همشون شاه و وزیرن


هنوزم بدون حرکت  پشت ما سنگر میگیرن
تاج و تخت شاه دیروز ... در قلعشون نمیشه 

 به خیالشون که این تاج سرشونه تا همیشه
یادشون رفته که اون شاه  که به صد مهره نمی باخت 

 تاجو از سرش تو میدون لشگر پیاده انداخت

رفراندوم یا کودتا ؟

 

 

جمعی از کارکنان وزارت کشور با انتشارنامه‌ای سرگشاده نسبت به تغییر و دستکاری آرا مردم در ستاد انتخابات کشور هشدار دادند.

در این نامه که رونوشت آن به ریاست مجلس خبرگان رهبری، ریاست مجلس شورای اسلامی، ریاست قوه قضائیه، ریاست کمیته صیانت ار آرا مردم، مسئول بازرسی دفتر مقام معظم رهبری، ریاست سازمان بازرسی کل کشور و کاندیداهای دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ارسال شده آمده است:

اینجانبان از کارکنان متعهد، متخصص و ایثارگر وزارت کشور، با سابقه کارشناسی و مدیریتی در برگزاری انتخابات متعدد، بعضا از دوره‌های آیت الله خامنه‌ای، آیت الله هاشمی رفسنجانی و حجت الاسلام و المسلمین خاتمی اعلام می‌نماییم؛ از سلامت انتخابات کنونی به دلایلی که شرح خواهیم داد، احساس خطر می‌کنیم.

اهداف و برنامه ریزی در ستاد انتخابات کشور، به طور آشکار و متقنی به سمت صیانت و سلامت از آراء مردم در انتخابات 22 خرداد 88 پیش نمی‌رود، این موضوع نیز در برگزاری انتخابات هشتمین دوره مجلس شورای اسلامی در روز جمعه 24 اسفند 86 به نحوی شاهد آن بوده‌ایم، اما از بیم و هراس آینده شغلی خود دم فرو بستیم، ولیکن دچار عذاب وجدانی شده‌ایم که هنوز ادامه دارد، هم اکنون آن شرایط و فضای ناسالم به وضوح قابل درک، مشاهده و به مراتب بدتر از آن زمان است و این مشکل اساسی را تعدادی از کارشناسان اصیل و باوجدان وزارت کشور در ستاد انتخابات کشور و یا وزارتخانه فعال هستند، بدان اذعان دارند، اما متاسفانه با دلی پرخون جز اطلاع‌رسانی پر بیم و هراس، کاری از دستشان بر نمی‌آید. (هرچند که می‌دانیم پس از انتشار این مطلب آقایان به تکذیب آن خواهند پرداخت) در این جا فضایی امنیتی تیره، تاریک، غیر شفاف، و غیر کارشناسی که هرگز در طول تاریخ برگزاری انتخابات شاهد آن نبوده‌ایم، روح و روان ما را آزرده و خواب را بر ما حرام کرده است.

اینجانبان دوستداران نظام، انقلاب، رهبری و میهن عزیزمان، مصرانه اعلام می‌نماییم، قبل از آن که خدای ناخواسته حادثه‌ای فراگیر را در کشور شاهد باشیم و موقعیت نظام جمهوری اسلامی، وحدت مردم، انسجام و یکپارچگی کشور به خطر افتد که در آن صورت مهار آن مشکل، چه بسا غیر ممکن با شد، به نجات وضع موجود در ستاد انتخابات کشور بشتابند، امیدواریم که مسئولین امر با ابزار قانونی و پیگیری‌های لازم، آراء مردم که در حقیقت سرنوشت آینده کشور است، صیانت و پاسداری به عمل آورند، تا در پیشگاه خداوند متعال و مردم شریف ایران سربلند باشند و این نظام برای چهار سال آینده در عرصه‌های داخلی و خارجی سرافراز و سربلند باشد و از همین جا مصرانه و عاجزانه تاکید می‌کنیم : ناظرانی از کمیته صیانت از آراء مردم به اتفاق نمایندگانی از دفتر بازرسی بیت مقام معظم رهبری و سازمان بازرسی کل کشور را درون " اتاق تجمبع آمار" در ستاد انتخابات کشور که اکنون به فرمان فردی غیر وزارت کشوری به نام «سید حسن میردامادی» است، بفرستید تا با حضور مستمر و آنی، نگهبان آراء مردم باشند " انشاءالله

پیوست :آقایان موسوی، رضایی ، کروبی ، هاشمی رفسنجانی ، خاتمی ، کرباسچی ، مهاجرانی و..... کجا هستند ؟ آیا بازداشت شده اند یا به سبک جومونگ در بازداشت خانگی به سر می برند .

خبر تقریبا موثق :ساعاتی پیش نیروی انتظامی به تجمع هنرمندان در خانه ی هنرمندان حمله کرده و جمع کثیری از آنها را بازداشت کرده اند .

این رفراندوم نبود این کودتاست !

 

 

طالبان با کودتا دارن به ما حاکم میشن ، اگر امروز این کودتا رو خنثی نکنیم ، دیگه نمیتونیم ....

اندکی صبر سحر نزدیک است ...

باور کنم یا نه ....؟

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سبز ...

 

 

هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند

وانکه این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن

شکر ایزد که نه در پرده ی پندار بماند

.....

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

توضیح : دلیل پیوستنم به موج سبز ، قبل از هرچیز عشق و باوری است که به خاتمی داشتم و دارم ... سخت تصمیم گرفتم ، اما به آن اعتقاد دارم ... سر آمدن زمستان را باور میکنم و به فصل سبز امید میبندم ....

این ترانه را بسیار دوست می دارم .

من آن مردم ...

 

مرد  تو کویر گیر افتاده بود ، اینکه چرا ازاونجا سر در آورده بود دیگه اهمیت چندانی نداشت ، مهم این بود که الان تو کویر بود . تا چشم کار میکرد رمل بود و رمل و گاهی بوته ی گزی ... به هر طرف مینگریست راه گریزی نمی یافت ، اینجا همان کویری بود که بارها و بارها توصیف زیبائیهایش را از دهان این و آن شنیده بود ، آفتاب داغ تابستان کویر بر سرش می تابید و لبهای ترک خورده اش را آب دهانش خیس نمیکرد . وحشتزده بود و مستاصل ، دلش کسی میخواست که راه را به او نشان دهد ، دلش به اندازه ی یه کف دست سایه میخواست و فقط جرعه ای آب ...

زنگ تلفن همراهش به صدا در آمد دوستی بود که در گوشه ای دیگر از این کویر به دام افتاده بود

دوست - حواست را  جمع کن هم الان شترسوار حقه بازی از کنارم گذشت ، از من خواست ترکش بنشینم تا مرا به سایه ساری ببرد ، فهمیدم که قصد خالی کردن جیبم را دارد ... آیا تو هم دارایی ات را همراه داری ؟ نکند همراهیش کنی رقمی بس گزاف میخواهد

مرد جوابی نداد ، نای پاسخش نبود ، فقط چشم دواند و دنبال مرد و شترش گشت از دور سایه ی سراب گونه ی مرد شتر سوار را میدید ، خوشحالی کرد ، بالا و پائین جهید و دستانش را برای شترسوار تکان داد ، شتر سوار به سمت او می آمد ، دوست اما که هنوز تلفن را قطع نکرده بود گفت

دوست - که را صدا میکنی ؟ نکند شتر سوار باشد ، این مرد برایمان نقشه کشیده است ... دست کم  اگر خواستی بروی ، ازش چکی ، سفته ای چیزی به عنوان  ضمانت  بگیر ،مبادا جیبت را بزند ، مبادا جایی که تورا میبرد ارزش پولی را که میپردازی نداشته باشد ... مبادا

مرد تلفن را قطع کرد .

ساعاتی بعد مرد به همراه شتر سوار به کاروانسرای ویرانه ای رسید و چاه آبی ... در سایه ی سقف فروریخته ی کاروانسرا که اینک برایش چون بهشت بود جرعه ای آب خنک نوشیده بود و قدرتی یافته بود  ، شماره ی دوست را گرفت

مرد - شتربان مرا به سایه ساری  رساند ،  دروغ نمی گفت .اینجا یک کاروانسرای ویرانه است ، میخواهی اورا به دنبالت بفرستم

دوست که اینک به سختی صحبت میکرد :

دوست - فقط یه کاروانسرای ویرانه ... احمق شدی ؟ چقدر هزینه کردی ؟

مرد - هرچه ... مهم این است که از کویر نجات پیدا کردم

دوست - ای ابله  حداقل از او میخواستی  که تو را به یک هتل مجلل ببرد ، از او میخواستی  که برایت شربت به لیمو بیاورد ، تمام دارایی ات را میدهی تنها برای یک سقف و یک جرعه آب ... چه ضمانتی برای آینده ؟

مرد - من اینک فقط میخواهم زنده بمانم ...

دوست - جای تو بودم ، به جای اولم برمیگشتم و منتظر کسی میماندم که با یک اتومبیل کویر پیما  بیاید و مرا به شهر ببرد ، کسی که سرش به تنش بیارزد و در قبال آنچه از من میگیرد آینده ام را تضمین کند ، منکه هرگز راضی به همراهی با چنین آدمی و داشتن چنین حداقلی نخواهم شد ....

پیوست : آیا شما این مرد و دوستش را میشناسید ؟!

خوشحالی

 

 

خواسته ها و آرزوهای آدما چه آسون میتونن کوچیک بشن ....

انقدر کوچولو که دلم از اندیشه ی روز بعد از انتخابات و لحظه ی پخش شیرینی توسط اصلاح طلبها تو خیابون و کنف شدن آدمایی که تو این ۴ سال تا سرحد مرگ واسمون کری خوندن غنج میزنه ....

نه !

 

 

هر زمانی شرایط خودش رو داره ، یه روز این انتخابته که مهمه ، یه روز پذیرش یه عقیده ، امروز اما از همه چی مهمتر نه گفتنه . یه نه محکم به تمام عقاید و رفتارهایی که ما رو ابله و سفیه جلوه دادن .

آخر معرفت !

 

میگه رای نمیدم

دلایلش همون چیزاییه که هزار بار شنیدم ، همون قصه ی قدیمی سگ زردی که برادر شغاله و آدمایی که از قبل تعیین شدن و شناسنامه ای که نمیخواد با مهر انتخابات کثیف بشه و ...

میگم : سگ زرد و شغال زمین تا آسمون با هم فرق میکنن ، یعنی تو میگی تمام این سالهایی که گذروندیم هیچ فرقی با هم نداشتن

میخنده و میگه برو بابا تو هم دلت خوشه ، اینا همشون دستشون تو یه کاسه است ، امروز این یکی میاد یه حقی میده اون یکی میاد یه حقی میگیره ، همشون از بالا دستور میگیرن .

حرفای تکراری دیگه ای هم میزنیم ، زیاد ، و اون بالاخره حرف آخرش رو میزنه ، حرف اصلی :

 واسه من چه فرقی میکنه ، نه اگه یارانه بدن ، به من تعلق میگیره ، نه اگه یارانه رو قطع کنن ککم میگزه ... نه اهل فرهنگ و هنرم که واسم فرق داشته باشه کی اون بالا باشه و کی اون پائین و نه دلخوشیم گشتن تو کوچه و خیابونهای این مملکته ، هروقت خواستم نفس بکشم میرم اونجایی که سرشار از اکسیژن خالصه ... حوصله ی هیچکدوم اینا رو هم ندارم ، اصلا دیگی که واسه من نجوشه سر سگ بجوشه توش ... چه فرقی میکنه واسه من ؟

 

آقا گرگه ...

...خاله بزی زنگوله پا خیلی عصبانی یه شاخ محکم به در میزنه و درو میشکونه و میره تو خونه و داد میزنه :

خاله بزی _ شنگول ، منگول ، حبه ی انگور مگه دستم بهتون نرسه ، کدوم گوری رفتین ؟ چرا درو باز نمیکنین ...؟

شنگول و منگول و حبه ی انگور از توی گنجه یواشکی بیرون رو نگاه میکنن و مطمئن میشن که مامانشون اومده و خوشحال میشن و میان بیرون .

شنگول - مامان جون ، تو که مارو کشتی از ترس

منگول - واقعا خودتی مامان ؟

خاله بزی _ چرا درو باز نمیکردین ؟ اول دست و پامو نگاه کردین بعد مجبورم کردین که براتون آواز بخونم آخر سر هم دو ساعت پشت در نگهم داشتین .

شنگول - خودت گفتی درو رو غریبه ها باز نکینم

خاله بزی - ولی منکه غریبه نیستم

منگول - ما از کجا باید بفهمیم ؟

خاله بزی - از دستام

حبه ی انگور - دستای آقا گرگه هم بعدا سفید شد

خاله بزی - از صدام

شنگول - صدای آقای بزی هم شبیه تو شده بود..

خاله بزی - از حرفام ، منکه میگم : منم منم مادرتون غذا آوردم براتون ...

حبه ی انگور - آقا گرگه هم همین حرفا رو میزنه ، تازه میگه میخواد ما رو ببره با خودش صحرا ، بهمون آزادی بیان میده ...

شنگول - میگه وقت استقلالمونه ، بهمون میگه که تمام علف صحرا رو میاره سر سفرمون

منگول - میگه یارانه ی سبزیجات رو نقدا بهمون میده که از این به بعد مجبور نباشیم فقط یه مدل علف بخوریم میگه تا حالا 70% غذای جنگل مال حیوونای وحشی بوده ، از این به بعد ما اون 70% رو میخوریم اونا سی درصد ما رو میخورن ...

خاله بزی - منم اومدم همون سی درصد رو بخورم ...

یه دفعه خاله بزی لباس بزی اش رو در میاره و آقا گرگه از تو لباسش میپره بیرون ، یه نعره میکشه و اینبار هر سه تاشون رو لقمه ی چپ میکنه ، بعدش هم میره میخوابه کنار رودخونه و دوباره خاله بزی میره و شکمش رو سفره میکنه و بچه هاش رو از تو شکم آقا شغاله میکشه بیرون و خیلی عصبانی داد میزنه :

خاله بزی _ مگه هزار بار نگفتم درو رو غریبه ها باز نکنین ، وقتی میخواین این در لعنتی رو باز کنین حواستونو خوب جمع کنین ... چرا شما درس عبرت نمیگیرین ؟ آخه تا کی باید خوراک گرگ بشین ؟

بچه ها هاج و واج به خاله بزی نگاه میکنند ....

نتیجه اخلاقی : چه درو باز کنیم چه نکنیم ، چه گول بخوریم چه نخوریم ، گرگ ما رو میخوره .

سوال غیر منطقی  : چطور میشه گرگ رو شناخت ؟                

 

یه روز خوب ...

 

 

شده صبح از خواب بیدار شین و یه خبر خیلی بد بهتون بدن ... خبری که زندگیتون رو به هم بزنه ... و بعد با خودتون فکر کنید اگه فلان کار رو میکردین یا اگه بهمان مسئله پیش آمده بود حالا با این اتفاق روبرو نبودین ... خیلی وقتا صبح که از خواب بیدار میشم ، با خودم فکر میکنم میشد امروز صبح یکی از این جور خبرا بهم برسه ... ولی اما ها و ای کاش و اگرها دست به دست هم دادن ، و اون اتفاقی که نباید می افتاد نیفتاده ... و بعد با خودم فکر میکنم برای اینکه روز خوبی داشته باشم ، حتما نباید یه خبر خوب بهم برسه یا یه اتفاق خوب برام بیفته ، مهم اینه که خبر بدی بهم نرسیده باشه !!!

خانه ام ویران است ...

 

 

 

آسمانا دلم از حلقه ی ماه تو گرفت

آسمان دگری خواهم و ماه دگری ....

اصلاح الگوی مصرف !!

 

 

تو این سالهای اخیر ، شعار فوق به راستی فرهنگی ترین شعاری بود که شنیدم ، اما تو جامعه ای که تمام الگوهای انسانیش تغییر کرده و شرافت و وفاداری و تعهد و مسئولیت مترادف شدن با حماقت ، اصلاح الگوی مصرف هم تبدیل میشه به جک !

آینه

 

 

زندگی آینه نیست که روبروی تو همیشه تو باشد ...  

 زندگی شیشه ایست ... روبروی تو هرگز تو نیست 

 دیگریست !  

 

   من هرگز نخواهم توانست آنکس را که روبرویم ایستاده به کمال بشناسم ... و این منو به سختی میترسونه .